قسمت ششم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

باران و شراره که از در کلاس بیرون رفتند، دختر مانتو آبی، از جایش برخاست و با حرص و ناراحتی، نفسش را بیرون داد. همان موقع صدای اس ام اس گوشیش، به صدا درآمد. خواهرش آمیتیس بود که پرسیده بود:" کلاست تموم شد کجا میری؟!" جوابش داد:" کلاسم کنسل شد؛ دارم میرم کتابخونه!" اس ام اس آمد:" پاشو بیا دفتر من! از اونورم با هم میریم سلف." با اینکه خواهرش او را نمی دید، به علامت موافقت، سرش را کج کرد و به سمت دفتر کار او به راه افتاد.

آمیتیس مشغول خواندن کتابی بود که خواهرش وارد دفتر شد. آمیتیس، نگاهی به چهره خواهرش انداخت:" سلام... چیه؟! چرا عین لشکر شکست خورده هایی؟!" دختر مانتو آبی، بر روی صندلی کنار میز خواهرش نشست:" سلام... چون شکست خوردم!" و به چهره خواهرش نگاه کرد و لبخند زد. آمیتیس، دستهایش را زیر چانه اش حائل کرد و به میز تکیه داد:" از کی شکست خوردی؟!... در چه زمینه ای؟!"

- از یه دختره تو کلاسمون! با دختری که من می خواستم باهاش دوست شم، دوست شد و رفیق آینده منو دزدید و رفت!

آمیتیس سرش را به عقب برد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد:" تو دیوونه ای رامیس!... رامیس در حالیکه با لبخند خواهرش را نگاه می کرد، ابروها و شانه هایش را بالا داد:" شاید!"

- حالا این دختره خیلی تاپه!؟

- اوووم!... نمی دونم! کاملاً مشخصه که باهوشه! اما با بقیه گرم نمی گیره!... ساکت و آرومه، کارش به کار کسی نیس... یه جورایی ازش خوشم میاد! جذبم می کنه!

آمیتیس، درحالیکه لبخند می زد، با کنجکاوی پرسید:" می خوای فقط مال خودت باشه؟!" رامیس متفکرانه جوابش داد:" نه!... حرف حسادت نیست! از اون دختره که باهاش دوست شده خوشم نمیاد!... حس خوبی بهش ندارم!" آمیتیس، دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد و متفکرانه گفت:" معمولاً باید حسای تو رو جدی گرفت!" رامیس درحالیکه ابروهایش را بالا می داد، آرام گفت:" اوهوم!" در همین هنگام، صدای تقه زدن به در اتاق آمیتیس، بلند شد و دو دختر وارد اتاق شدند و یکی از آنها، بلافاصله رو به رامیس گفت:" استاد! کلاس آناتومی ساعت بعد تشکیل می شه؟" و انگار که ناگهان متوجه حقیقتی عجیب شده باشد، با هیجان گفت:" وای استاد! شما دوقلوئین؟!" رامیس درحالیکه با لبخند به آمیتیس اشاره می کرد، گفت:" استاد، ایشونن!" دختر با چاپلوسیهای سرشار از هیجانش، اتاق را روی سرش گذاشته بود:" وای! چه قشنگ!... کپی همدیگه این!" و بعد رو به رامیس پرسید:" شما استاد چی هستین؟!"رامیس لبخند مهربانانه ای زد و گفت:"من دانشجوام! استاد نیستم!"

-آهان!

آمیتیس اجازه بازپرسی بیشتر را به دخترک دانشجو نداد و گفت:" کلاس ساعت بعدتون، سر ساعت تشکیل می شه!... برید به بقیه هم اینو بگید!" دخترک که از اینکه فرصت فضولی بیشتر را از دست داده بود و می دانست از دستور آمیتیس نباید سرپیچی کرد، با ناامیدی گفت:" چشم استاد!" و به همراه دوستش از اتاق آمیتیس خارج شد؛ وقتیکه خیالش راحت شد، به اندازه کافی از اتاق آمیتیس دور شده است و او صدایش را نمی شنود، به آرامی به دوستش گفت:" می دونستی باباشون، رئیس دانشگاس؟! شرط می بندم با پارتی اومدن سر کار و دانشجو شدن!... فقط موندم حالا که دوقلوان، چرا یکی شون از اون یکی اینقد عقب تره و تازه دانشجوئه! اونم الان باید استاد باشه!" دوستش با هیجان پرسید:" واقعاً؟! دخترای رئیس دانشگان؟!... خدا شانس بده!" و متفکرانه ادامه داد:" شاید اون یکی داره پروفسوری می خونه!"

- آره، شاید!





:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: